سیذارتا

سیذارتا

داستانی فلسفی درباره برهمن زاده جوانی که در جستجوی حقیقت است...

 

سیذارتا داستان برهمن زاده جوانی است که به اتفاق دوست برهمنش برای جستجوی "حقیقت" و دانستن "وظیفه انسان در زمین" خانه و پدر و مادر را ترک گفته و به مرتاضان جنگل پیوست و در جنگل به فن ریاضت و تفکر به شیوه مرتاضان پرداخت و سخت کوشید تا نفس یا مانع راه نیل "به حقیقت" را از بین ببرد. ولی هرچه بیشتر در این مرحله پیش رفت و هرچه بیشتر نفس را تحت انقیاد درآورد، دید که به همان اندازه اول از "حقیقت" به دور است و ریاضت راه وصول به مطلوب نیست.

در این هنگام شایعه ای شنید که کسی به نام گوتاما یا بودا به آخرین مرحله انسانی رسیده و حقیقت را دریافته و به سعادت و صلح و صفای مطلوب رسیده است. وی اینک راه حقیقت و رستگاری را به جهانیان نشان می دهد، موعظه می گوید. مردم بسیاری به دور وی گرد آمده اند و از برکت انفاس و تعالیم او بهره می برند. سیذارتا و دوستش برای دیدن بودای اعظم، گروه مرتاضان را ترک کردند. وی بودا را دید و از مشاهده پیکر و رفتار و طرز نگاه و تبسم و جلال و شکوه او که فقط مختص اهل صفا است به شگرفی در آمد و روز بعد به مواعظ آن دانشمند یگانه گوش فراداشت. بودای اعظم در آن روز از درد و رنج صحبت کرد و جهان را جز رنج نمی دید، ولی راه رهایی از آن را نیز یافته بود. وی چهار اصل اعظم را شرح داده بود و راه نجات با طرق هشتگانه را به حضار می نمود. سیذارتا و دوستش گوویندا در جمع حضار قرار گرفته بودند. گوویندای جوان چنان تحت تأثیر تعالیم بودا قرار گرفت که در همان مجلس سوگند وفاداری و بیعت با وی را یاد نمود و در زمره پیروان وی داخل گردید. اما سیذارتا با مواعظ و تعالیم گوتامای بودا هم عقیده نشد و روز دیگر بودا را مطلع ساخت و گفت :"که سر آنچه را که تو در ساعت تنویر فکر از آن گذشتی در تعالیمت یافت نمی شود. و دانش چیزی نیست که از کسی به کس دیگر منتقل شود. و رستگاری را نیز با تعالیم نمی توان به دست آورد."

از آن به بعد سیذارتا در طلب خود شد و دیگر در صدد نفی نفس بر نیامد. در شهر با زیبارویی آشنا شد و از وی درس عشق و محبت را فرا گرفت. با بازرگانی دوست و همکار شد و به بازرگانی پرداخت. خود را به دست شوریدگی عشق و محبت که از کنار کماله زیبا بهره می گرفت و به آشوب آز و طمع که از بازرگان فرا گرفته بود سپرد. این دوره نیز با احساس نفرت و انزجار به پایان رسید و سیذارتا دید که مدتی دراز به پوییدن راهی نامیمون مشغول بوده است. آن وقت خانه، شهر، کماله و بازرگان را ترک گفت و به جنگل وارد شد و در کنار رودخانه ای در صدد خودکشی بر آمد. آنگاه که خود را برای رهایی از آن همه نفرت و انزجار به درون رودخانه خم کرده بود، از رود آواز "اُم" یا روح کلمات که معنی ذات اکمل یا خدا را می دهد شنید و جنون کاری را که در شرف انجامش بود به معاینه دید. با احساس خستگی به خواب رفت.
...


برگرفته از پیش گفتار کتاب